همیشه آسمان آبی نیست.
گاهی بعضی از عصرها، ابرهای زیادی توی آسمان حیاط جمع میشوند و من دلم خیلی میگیرد.....
برای مشاهده متن کامل به ادامه مطلب بروید...
همیشه آسمان آبی نیست.
گاهی بعضی از عصرها، ابرهای زیادی توی آسمان حیاط جمع میشوند و من دلم خیلی میگیرد.
اگر عروسکم را دختر همسایه گرفت باشد، گریه هم میکنم، آرام و یواشکی و
دلم میخواهد مامان زودتر از همیشه، از سر کار برگردد تا همه چیز خوب شود.
هی به آسمان نگاه میکنم و از خدا میخواهم مامان را زودتر به خانه برسان.
فکر میکنم گاهی عروسک مامان هم گم میشود یا کسی به زور از او میگیرد.
شاید هم دست عروسک کنده میشود. نمیدانم چه چیز مامان را اینقدر غمگین
میکند، چون مامان بعضی از عصرها، خیلی دلش میگیرد و به آسمان نگاه میکند
و از خدا چیزی میخواهد، میخواهد که کسی بیاید، کسی که آسمان ابری را
آفتابی میکند و اشکهای مامان را پاک. من دلم میخواهد بدانم او کیست.
آنوقت از او میخواهم، مواظب همه عروسکها باشد.
جمعه شد و آسمان
باز دلش پر کشید
نمنم اشک خدا
بر دل گلها چکید
بغض غریب نسیم
بر دل گلها نشست
بال و پر شاپرک
با غم گلها شکست
قلب شقایق گرفت
از غم این انتظار
چشمه شد از غصهاش
گریهکنان، بیقرار
دست همه لالهها
قاصدکی از دعاست
کوه پر از غصه است
چلچله هم بیصداست
کاش به پایان رسد
سردی این آسمان
کاش بیاید دگر
مهدی صاحب زمان(عج)
۰۰
۱۳۲ کاربر این مطلب را دیده اند و تعداد کل بازدید ها از این پست : ۱۴۲