در اتوبوس نشسته بودیم که اذان از رادیو پخش شد. جوان به راننده گفت: نگه دارید تا نماز بخوانیم.
راننده گفت: وقتی به قهوه خانه رسیدیم، نگه می دارم ولی جوان اصرار داشت که همین اول وقت نمازش را بخواند.
بحث بالا گرفت تا اینکه بالاخره راننده تسلیم شد و توقف کرد. جوان کنار جاده با آرامش کامل نمازش را خواند و سوار شد.
بعد از سوار شدن گفت: من به امام زمان(عج) قول داده ام که نمازم را اول وقت بخوانم و بعد قصه خود را تعریف کرد.....
مشاهده متن کامل در ادامه مطلب...
در اتوبوس نشسته بودیم که اذان از رادیو پخش شد. جوان به راننده گفت: نگه دارید تا نماز بخوانیم.
راننده گفت: وقتی به قهوه خانه رسیدیم، نگه می دارم ولی جوان اصرار داشت که همین اول وقت نمازش را بخواند.
بحث بالا گرفت تا اینکه بالاخره راننده تسلیم شد و توقف کرد. جوان کنار جاده با آرامش کامل نمازش را خواند و سوار شد.
بعد از سوار شدن گفت: من به امام زمان(عج) قول داده ام که نمازم را اول وقت بخوانم و بعد قصه خود را تعریف کرد.
گفت: من در یک کشور اروپایی درس می خواندم. محل اقامتم تا دانشگاه فاصله زیادی داشت و روزانه فقط یک اتوبوس این مسیر را طی می کرد.
یک روز که برای آخرین آزمون فارغ التحصیلی عازم دانشگاه بودم ، اتوبوسِ
پر از مسافر، وسط راه خراب شد و روشن نشد. مسافران پیاده شدند و کنار جاده
منتظر ماندند تا وسیله ای پیدا شود و آنها را به مقصد برساند. من که از
این وضعیت بسیار نگران بودم و وقت زیادی هم نداشتم، مرتب قدم می زدم و به
جاده نگاه می کردم و حرص می خوردم که زحمات چندین ساله ام در آستانه سفر به
ایران بر باد رفت و...
در همین اثنا در ذهنم خطور کرد که
در ایران وقتی مشکلی داشتیم، متوسل به امام زمان(عج) می شدیم و از او کمک
می خواستیم. با دل شکسته اشکم جاری شد . با خودم گفتم: یا صاحب الزمان(عج)!
اگر امروز کمکم کنی تا به امتحان برسم، قول می دهم و متعهد می شوم تا آخر
عمر نمازم را همیشه اول وقت بخوانم!
من هم ازهمه امیدوارتر سوار شدم. همین که اتوبوس خواست
حرکت کند، همان آقای ناشناس بالا آمد و من را به اسم صدا زد و فرمود: قولی
که به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نکن!
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آقایی از دور آمد و با زبان محلی به
راننده گفت: چی شده؟ بعد مقداری ماشین را دستکاری کرد و گفت: برو استارت
بزن! ماشین خراب روشن شد و همه خوشحال سوار شدند.
من هم از همه امیدوارتر سوار شدم. همین که اتوبوس خواست حرکت کند، همان
آقای ناشناس بالا آمد و من را به اسم صدا زد و فرمود: قولی که به ما دادی
یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نکن!
من که نمی توانستم حرفی بزنم، فقط احساس کردم آقا رفت و من او را ندیدم! شروع کردم به اشک ریختن و گریه کردن!
منبع: مجله شماره 1
محمد رضا نصوری
برگرفته از : میر مهر، مسعود پورسیدآقایی، ص 344 ( با اندک تصرف و تلخیص).
۰۰
۳۲ کاربر این مطلب را دیده اند و تعداد کل بازدید ها از این پست : ۳۵