علامه نوری در کتب دارالسلام و
نجم الثاقب از خط سید سند؛ آقا میرزا صالح فرزند خلف مرحوم آقا سید مهدی
نقل نموده است که یکی از صلحای ابرار از اهل حله برای ما نقل کرد:
یک روز صبح از خانه خود برای زیارت سید اعلی الله مقامه بیرون آمدم. در
راه از کنار مقام معروف به قبر سید محمد ذی الدمعه عبور نمودم. در نزد قبر،
شخصی را دیدم که منظر نیکوئی داشت و صورت مبارکش درخشان و مشغول به قرائت
فاتحه بود......
کلاس درسی با حضور صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه)
علامه نوری در کتب دارالسلام و
نجم الثاقب از خط سید سند؛ آقا میرزا صالح فرزند خلف مرحوم آقا سید مهدی
نقل نموده است که یکی از صلحای ابرار از اهل حله برای ما نقل کرد:
یک روز صبح از خانه خود برای زیارت سید اعلی الله مقامه بیرون آمدم. در
راه از کنار مقام معروف به قبر سید محمد ذی الدمعه عبور نمودم. در نزد قبر،
شخصی را دیدم که منظر نیکوئی داشت و صورت مبارکش درخشان و مشغول به قرائت
فاتحه بود.
با دقت نگاه کردم، دیدم در شمایل عربی است و از اهل حله نیست. با خود
گفتم که این مرد غریب است و اهتمام ورزیده به زیارت صاحب این قبر و ایستاده
و فاتحه میخواند ولی ما اهل این شهر بدون توجه از کنار مقبره اش میگذریم و
فاتحه ای نمیخوانیم. ایستادم و حمد و سوره ای خواندم.
از قرائت که فارغ شدم سلام کردم. جواب سلام داد و فرمود علی، به زیارت سید مهدی می روی؟ گفتم بله. فرمود من نیز با تو می آیم.
مقداری که راه رفتیم به من فرمود: از خسارتی که امسال در اموالت دیدی
ناراحت نباش، این به خاطر حجی بود که در ذمه ات بود. مال دنیا می آید و می
رود.
به من خسارتی مالی وارد شده بود که به دلیل حفظ اعتبار تجارت، احدی را
از آن مطلع نکرده بودم! به همین جهت از شنیدن این جمله بسیار ناراحت شدم و
با خود گفتم: سبحان الله! ورشکستگی من به قدری شایع شده که غریبه ها هم از
آن آگاه شده اند. ولی در جواب او گفتم الحمد لله علی کل حال.
سپس فرمود: ضرری که به تو رسیده به زودی جبران می شود و بعد از مدتی به حال اول خود بر میگردی و دین خود را ادا می کنی.
من ساکت شدم و درباره سخن او فکر میکردم، تا به در خانه شما رسیدیم.
مقابل در ایستادیم. عرض کردم: بفرمایید مولای من. من از اهل خانه هستم.
فرمود شما بفرمایید که انا صاحب و الدار ( که منم صاحب خانه و صاحب الدار) (
این دو از القاب آن حضرت است). از ورود امتناع نمودم. دست مرا گرفت و قبل
از خود وارد خانه نمود.
داخل مسجد که شدیم دیدیم تعدادی طلبه نشسته اند و منتظرند که سید قدس
الله روحه جهت تدریس از خانه خارج شود و جهت احترام، جای نشستن او خالی بود
و کسی در آنجا ننشسته بود و در آن موضع کتابی گذاشته بود.
مقداری که راه رفتیم به من فرمود: از خسارتی که امسال در
اموالت دیدی ناراحت نباش، این به خاطر حجی بود که در ذمه ات بود. مال دنیا
می آید و می رود. به من خسارتی مالی وارد شده بود که به دلیل حفظ اعتبار
تجارت، احدی را از آن مطلع نکرده بودم! به همین جهت از شنیدن این جمله
بسیار ناراحت شدم و با خود گفتم: سبحان الله! ورشکستگی من به قدری شایع شده
که غریبه ها هم از آن آگاه شده اند. ولی در جواب او گفتم الحمد لله علی کل
حال
سپس آن شخص رفت و درآن محل که محل نشستن سید رحمه الله بود نشست. آنگاه
آن کتاب را گرفت و باز کرد (و آن کتاب شرایع، تالیف محقق بود) و از میان
اوراق کتاب چند جزء مسوده که بخط سید بود بیرون آورد و شروع به خواندن آن
کرد ( خط سید به گونه ای بود که هر کسی نمیتوانست آن را بخواند). و به طلاب
می فرمود: آیا تعجب نمیکنید در این فروع ؟
والد اعلی الله مقامه در جنه نقل کرد که وقتی از درون خانه بیرون آمدم
آن مرد را دیدم که در جای من نشسته. به محض اینکه مرا دید برخواست و از آن
مکان جا به جا شد. ولی به او اصرار کردم که در همان مکان جلوس بفرماید. و
دیدم مردی است خوش منظرو زیبا چهره در لباسی غریب.
وقتی نشستیم رو به او نمودم و خواستم از حالش سئوال کنم و بپرسم که او
کیست و وطنش کجا است ولی حیا کردم. سپس شروع به بحث نمودم . او نیز در آن
بحث صحبت هایی می فرمود . مانند مروارید غلطانی بود که به شدت مرا مبهوت
کرد.
یکی از طلاب گفت سکوت کن. تو را چه به این سخنان! تبسم کرد و ساکت شد.
وقتی که بحث تمام شد به او گفتم: از کجا به حله آمده اید؟ فرمود از بلد
سلیمانیه.
گفتم چه وقت حرکت کردید؟ فرمود دیروز خارج شدم در حالی نجیب پاشا
سلیمانیه را فتح کرده و با شمشیر و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا پابانی
را که در آنجا سرکشی میکرد را برکنار نمود و و بجای او عبدالله پاشا برادرش
را نشاند.
والد مرحوم قدس سره گفت من از خبر او متحیر شدم و اینکه این فتح و خبر
به حکام حله نرسیده و در به ذهنم نرسید که از او بپرسم چگونه دیروز راه
افتاده و اکنون به حله رسیده در حالی که میان حله و سلیمانیه برای سوار
تندرو بیش از ده روز راه است.
آنگاه آن شخص امر فرمود یکی از خدام خانه را که برای او آب بیاورد. خادم
ظرف را گرفت که آب از حب بردارد. او را صدا کرد و فرمود: با این ظرف آب
نیاور. زیرا حیوان مرده ای درون آن است! خادم نگاه کرد و در آن چلپاسه ی
مرده ای دید. ظرف دیگری برداشت و برایش آب آورد.
پس از نوشیدن آب از جا برخواست که برود. من نیزبه احترام او برخواستم. مرا دعا کرد و رفت.
زمانی که از خانه بیرون رفت به گروهی که در آن مکان بودند گفتم چرا خبر
او را در فتح سلیمانیه انکار نکردید؟ گفتند چرا خودت انکار نکردی؟
پس حاجی علی سابق الذکر مرا به
آنچه در راه واقع شده بود خبر داد و جماعت اهل مجلس به آنچه در غیاب من از
خواندنش در آن مسوده و تعجب کردن از فروعی که در آن بود واقع شده بود خبر
دادند. والد فرمود: به آنها گفتم جستجو کنید ولی گمان نمی کنم که او را
بیابید. و الله او صاحب الامر روحی فداه بود.
آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند ولی اثری از او نیافتند. سپس فرمود
ما تاریخی را که در آن روز از فتح سلیمانیه خبر داد را ثبت کردیم. و بشارت
خبر آن پس از ده روز به حله رسید .
۰۰
۲۴ کاربر این مطلب را دیده اند و تعداد کل بازدید ها از این پست : ۳۱