روزی
در میان بازار بودم. به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین. از من
پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول. با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه و
اظهار محبت نموده و برای شام مرا به خانه اش دعوت نمود.....
زاهد متقی و ناسک منزوی آقای مشهدی محمد علی نساج دزفولی نقل می کند:
روزی
در میان بازار بودم. به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین. از من
پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول. با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه و
اظهار محبت نموده و برای شام مرا به خانه اش دعوت نمود.
از
رفتار او متعجب شدم و با خود گفتم چگونه به خانه ی شخصی که نمی شناسم
بروم؟ با مشاهده تردیدی که در چهره ام نمایان بود گفت اگر خوف دارید با خود
همراه هم بیاورید مانعی ندارد.
کمی آرام شدم و دعوت او را قبول کردم و نشانی خانه اش را گرفتم و مطابق قرار میهمان او شدم. تشریفات و تدارک زیادی دیده بود.
سپس
پرده از این رفتار عجیب برداشته و گفت: علت اظهار محبت من نسبت به شما با
این کیفیت آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام. و وقتی که فهمیدم
شما اهل آنجا هستید خواستم قدری جبران گذشته را نموده باشم. از همان فیض
است که من ثروتی زیاد دارم.
هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل
ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال
کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه
ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر
صلوات الله علیه می شود.
از این رو تا مدتی شب های چهارشنبه آنجا
می رفتم و عمل آنجا را بنحوی که تعلیم کردند بجا می آوردم. تا آن که شبی در
خواب کسی به من فرمود: جواب مقصد تو پیش مشهدی محمد علی نساج در شهر دزفول
است.
من تا آن روز اسم دزفول را هم نشنیده بودم. لذا درباره آن نام و راه رسیدن به آن سۆالاتی نموده و به آن جا سفر کردم.
وقتی
به دزفول رسیدم حوالی صبح به نوکر خود گفتم من می خواهم کسی را در این شهر
پیدا کنم. تو در منزل بمان. اگر بازگشت من به تأخیر افتاد هم به دنبال من
از منزل خارج نشو تا خودم بازگردم.
هیچ
فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف
شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در
اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در
شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود
تا
عصر در هر کوچه و محله ای که می توانستم در پی مشهدی محمد علی نساج جستجو
کردم ولی کسی او را نمی شناخت. تا آن که بالأخره به کوچه ای رسیدم پس از
تحقیق دکانی را به من نشان دادند که سر همان کوچه قرار داشت.
وقتی رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و خودش هم در آن جا
نشسته است. به محض این که مرا دید سخن آغاز نموده و گفت حاج محمد حسین سلام
علیک. خداوند چند فرزند پسر به تو مرحمت می کند ( تعداد آن ها را هم گفت و
به همان تعداد هم فرزند به من مرحمت شد).
بسیار متعجب شدم که بدون
آشنایی قبلی مرا شناخت و حاجتم را گفت. لذا جلوی درب دکان او نشستم. وقتی
که فهمید من غذا نخورده ام یک سینی چوبی آورد که درون آن مقداری ماست در یک
کاسه چوبی و دو عدد نان جو قرار داشت.
وقتی که آن را خوردم و نماز
خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان هستم. گفت حاجی منزل من همین جا است
ولی چیزی ندارم که در اختیارت قرار دهم تا روی خودت بیندازی. گفتم من به
همین عبای خود اکتفا می کنم.
چون شب شد اول مغرب اذان گفت و نماز
مغرب و عشا را خواند و بعد همان سینی و کاسه را آورد با ماست و چهار عدد
نان جو و بعد از صرف غذا خوابیدیم.
اول
اذان فجر بیدار شد و اذان گفت و نماز خواند و پس از آن به کار خویش مشغول
شد. از او پرسیدم چگونه مرا با نام و حاجت و مقصودم شناختی؟
گفت
حاجی به هدف و حاجتت که رسیدی. دیگر چه کار داری؟ در درخواست خود اصرار
کردم. به ناچار گفت این خانه عالی را که می بینی منزل یکی از اعیان لرها
است. هر سال به همراه چند سرباز به مدت پنج شش ماه به اینجا می آمدند.
در
میان آنها سرباز لاغر اندامی بود. روزی نزد من آمد و گفت تو روزی خود را
چگونه تأمین می کنی؟ گفتم اول سال مقداری جو می خرم و هر روز به اندازه
چهار عدد نان جو که مصرف روزانه ام است آرد می کنم و به همان مقدار هر روز
می دهم طبخ می کنند.
گفت ممکن است من هم پول بدهم به همان اندازه برای من هم نان تهیه کنی؟ قبول کردم.
هر
روز می آمد و چهار عدد نان جو می گرفت و می رفت. تا آن که یک روز ظهر دیدم
نیامد! تأخیرش که طولانی شد رفتم از رفقای او سراغش را گرفتم. گفتند امروز
کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است.
به مسجد رفتم و پس از
مشاهده او احوالش را پرسیدم. گفت من امروز تا فلان ساعت از دنیا می روم.
کفنم در فلان جا است. تو در دکان آماده باش. شب هر کس آمد و تو را طلبید او
را اطاعت کن و هر چقدر جو از من نزد توست برای خودت بردار.
آن
صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین
آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز
کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب
نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای
دارد؟
به دکان برگشتم و چند ساعتی که از شب
گذشت کسی آمد و مرا صدا زد. برخواستم و به همراه او تا در مسجد آمدم. او از
دنیا رفته بود. به دستور همراهم او را با کفن برداشتیم و آوردیم کنار چشمه
آبی که در بیرون شهر قرار داشت. از غسل و کفن و دفن او که فارغ شدیم ایشان
رفتند من هم بدون آن که سۆالی از ایشان بپرسم به دکان برگشتم.
تقریبا یک ماه از این واقعه گذشت. روزی شخصی به نزدم آمد و
فرمود تو را طلبیده اند. برخواستم و با او آمدم به صحرای وسیعی در بیرون
شهر. جمعی بسیاری از آقایان را دیدم که دور یکدیگر نشسته بودند.
آن
صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین
آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز
کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب
نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای
دارد؟ خیلی هم که رشد و ترقی داشته باشد حد اکثر به منصب سلطانی منتهی می
شود و من به این امور تمایلی ندارم.
در این هنگام شخصی که به
همراهش به آنجا رفته بودم فرمود این بزرگوار حضرت صاحب الامر صلوات الله
علیه هستند. عرض کردم سمعا و طاعة مولای من.
فرمودند تو را بجای او
گماشتم. پیوسته آماده باش هر زمان فرمانی به تو دادیم انجام دهی. وداع
نموده و از آن مکان برگشتم. یکی از آن فرمان ها این پیغامی بود که در امر
فرزند به تو دادم.
۰۰
۵۶ کاربر این مطلب را دیده اند و تعداد کل بازدید ها از این پست : ۶۱